من مثل یک درخت خشک شده، از نو شروع به جوانه زدن کردم

دلنوشته مادر کودک دارای اوتیسم مرکز تهران اتیسم و بیان مراحل تشخیص تا آموزش و درمان

متنی که در ادامه می‌خوانید، دلنوشته مادر یکی از کودکان اوتیسم مرکز تهران اتیسم است که از زبان کودک نوشته شده است:

نام من بهراد است. بچه دوم خانواده هستم. مامان و بابام و خواهرم از به دنیا آمدنم خوشحال بودند و در کنار هم شاد و خرم بودیم تا این‌که در ۱۸ ماهگی یکباره همه چیز عوض شد و گوشه‌گیر شدم و فقط توجه‌ام رفت به سمت تلویزیون و موبایل.

وقتی هم دیجیتال قطع می‌شد، ساعت‌ها ساکت به نور نگاه می‌کردم. دیگر نه گرسنگی بر‌ام معنی داشت، نه دنیای اطراف. از آدم‌ها و حتی از مامان و بابای خودم هم فراری بودم. اطرافیان، خاله و عمه و دایی همه متوجه این موضوع شده بودند و نمی‌دونستند چه جوری به مامان و بابام بگن که ناراحت نشن. اما مامان و بابام متوجه این موضوع شده بودند و با یک مشاور صحبت کرده بودند.

مشاور گفته بود بچه است تغییر می‌کنه. بچه‌ها با هم فرق دارند. تا این که منو بردند پیش پزشک اطفال. دکتر خیلی صریح گفت تشخیص‌ من اتیسم است. باید به متخصصین مراجع کنید تا راهنمایی‌تون کنند. مامانم با گریه بیرون اومد.

وقتی مامان و بابام سرچ کردند و تمام حرکات و رفتارهای منو با چیزهایی که خواندند مقایسه کردند فهمیدند اتیسم دارم. هر چی جلوتر رفتند و با کلینک‌ها و مراکز بیشتری آشنا شدند امیدشون کمتر می‌شد. تا این‌که توی گوگل با مرکز اتیسم تهران اشنا شدند و سریع وقت گرفتند.

بعد از بررسی و ارزیابی تشخیص روی من اتیسم با سطح بالا بود و گفتند سبک زندگی مامان و بابام اشتباه بوده و باید سبک زندگی تغییر کند. مامان دقیق به حرف‌های اقای دکتر گوش داد و در‌‌مان من شروع شد. دو ماه تمام ثانیه‌های بیداری من با خانواده و فامیل پر شد. هر کسی یک تایم و کاری را بر عهده گرفت.

در همان دو هفته اول کلام من برگشت. البته تمام ابزار دیجیتالی و گوشی و تلویزیون و موزیک در خانه ما قطع شد. حتی خواهر کوچکم‌ که ۵ سال بیشتر نداشت با مامانم همکاری کرد و خودش را از دیدن دیجیتال محروم کرد تا روز به روز بهتر شدم.

بعد از دو ماه که دکتر دوباره منو ارزیابی کرد و بهبودی را در من دید، گفت باز هم مامانم می‌تونه با همکاری اطرافیان راه را ادامه بده تا من ۲۳ ماه شدم. چون مسیر ما طوری نبود که بتونیم از خدمات استفاده کنیم کمی راه برای ما مشکل شد و از خدمات محروم شدیم. اما مامانم چون توی مرکز باخانواده‌هایی که اونجا اومده بودن و تشخیص گرفته بودن و ترخیص شده بودند و دیگر مثل همه بچه‌های عادی به زندگی ادامه‌ می‌دادند روبرو شده بود، دیگه امیدوار شده بود و به خودش قول داده بود درمان را ادامه بده و بالاخره موفق شد.

در ۲۸ ماهگی دوباره مراجعه کردیم. دیگر در حد دو جمله می‌‌گفتم و با آدم‌ها تعامل داشتم و این‌ دفعه راهی پیدا شد و ما از خدمات ABA استفاده کردیم و روز به روز پیشرفت چشمگیری کردم و مثل یه درخت خشک شده، از نو شروع به جوانه زدن و میوه دادن کردم و الان که ۳ سال و ۱۱ ماه دارم، کلام و شناخت ذهنی دارم و به مهد کودک می‌روم و با هم سن وسال‌های خودم بازی می‌کنم و از ادامه درمان ترخیص شدم.

من سلامتی‌ام را به مرکز اتیسم تهران مدیونم و پیشنهادم به خانواده‌ها اینه که راه اشتباه نروند. اتیسم آخر راه نیست و اگر زود اقدام کنند، با مسیر درست درمان شدنی است. روزی که تشخیص اتیسم شدید گرفتم، ارزوی مامان و بابام این بود که بتونم حداقل خواسته‌های کوچکی مثل گرسنگی را فقط درک و اعلام کنم. اما امروز پس از درمان من یک پسر بچه شیطون و شادم که کاملا حرف می‌زنم و درک و شناختم بیشتر از هم‌سن و سال‌هام نباشه، کمتر هم نیست.